لستر

و با این حساب افزون بر سه آرزوی قبلی، مالک نه آرزوی دیگر هم شد!

آنگاه با زرنگی تمام، با هر یک از ادوازده آرزو، سه آرزوی دیگر تازه طلب کرد که می شود چهل و شش تا ... یا پنجاه و دو تا؟

خلاصه با هر آرزوی تازه، آرزوهای بیشتری کرد

تا سر انجام: مالک پنج میلیارد و هفت میلیون و هجده هزار و سی و چهار آرزو شد!

آن وقت آرزوهایش را کنار هم روی زمین چید و آواز خواند و پای کوبید

و بعـــــــد نشسست و باز آرزو کرد!!!!!!!!!!!!

بیشتر و بیشتر و بیشتر ...

و آرزوها روی هم تلنبار شد

در حالی که مردم لبخند می زدند، می گریستند، عشق می ورزیدند و حرکت می کردند؛

لستر میان آرزوهایش ـ که چون کوه از دور و برش بالا رفته بود ـ

نشسته بود و می شمرد و می شمرد و هی پیرتر و پیرتر می شد

تا یرانجام یک شب وقتی به سراغش رفتند

او را دیدند که میان انبوهی از آرزو مرده است!

آرزوهایش را که شمردند معلوم شد حتی یک آرزو هم کم و کسر ندارد

همگی تر و تازه!!!!

بیایید، بیایید، از این آرزوها چند تایی بردارید

و به لستر بیاندیشید که در دنیای سیب و دوستی و زندگی

تمام آرزوهایش را به خاطر آرزوی بیشتر تباه کرد.

شلسیل وراستاین

 


نظرات شما عزیزان:

فاطمه
ساعت14:43---9 بهمن 1391
سلام
داستان بسيار زيبايي بودهم چنين باپيامي زيبا


تنهای شیطون
ساعت11:30---8 بهمن 1391
خیلی جالب بید خیلی باحال بید عسیس دلم
پیش منم بیا جیگرم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : شنبه 7 بهمن 1391برچسب:, | 11:49 | نويسنده : solaleh20 |